بایدها و نبایدهای معلمان در ترویج علم

به‌تازگی در برخی کشورها به‌ویژه ایالات‌متحده امریکا موجی از آشنا کردن معلمان و مربیان با علم یادگیری (the science of learning) برپاشده است اما فقط برخی از جنبه این علم به معلمان کمک خواهد کرد تا در حرفه خود خوب عمل کنند.

علوم اعصاب شناختی بر ساختار مغز و مناطقی که در انجام وظایف مختلف فرد، فعال بوده، متمرکز است درحالی‌که روانشناسی بر ذهن و رفتار فرد تمرکز دارد. گاهی اوقات تمرکز بر مغز نه‌تنها مفید نیست بلکه مضر و فاقد کاربرد بوده و این می‌تواند مانعی برای آموزش و روش‌های مؤثر برای رفع مشکلات یادگیری باشد که از روان‌شناسی به‌جای علوم اعصاب حاصل می‌شود.

ممکن است تصور کنید که معلمان معمولاً آنچه را که محققان و دانشمندان در مورد نحوه یادگیری کودکان کشف کرده‌اند به کار می‌گیرد درحالی‌که بسیاری از معلمان از این تحقیقات بی‌اطلاع هستند و به دلایل گوناگون و پیچیده ای، دیگر معلمانی که از این تحقیقات اطلاع دارند نسبت به توصیه‌های علمی آن خصمانه عمل می‌کنند.

تاکنون به اشکال گوناگون برای ارتباط دادن معلمان با این یافته‌های دانشمندان، تلاش هایی صورت گرفته است. برخی از بنیادها، به‌ویژه آن‌هایی که با مدیریت مارک زوکربرگ (Mark Zuckerberg) و بیل گیتس (Bill Gates) اداره می‌شوند، منابع علمی را برای آوردن علم یادگیری به کلاس‌های درس ارائه می‌دهند.

به باور متخصصان، دو دسته اساسی از علوم یادگیری وجود دارد: علوم اعصاب شناختی و روانشناسی شناختی. بعضی از تلاش‌ها، به‌ویژه ابتکار زوکربرگ بر علوم اعصاب شناختی تمرکز دارد نه روانشناسی شناختی، درحالی‌که این علوم با هم درآمیخته‌اند. مشکل اینجاست، بااینکه این علوم ارزشمند هستند اما به‌طور واضح می‌توان گفت که علوم اعصاب برای معلمان کاربرد چندانی ندارد.

در اینجا این سؤال مطرح می‌شود که تفاوت در چیست؟ علوم اعصاب شناختی بر ساختار مغز و مناطقی که در انجام وظایف مختلف فرد، فعال بوده، متمرکز است درحالی‌که روانشناسی بر ذهن و رفتار فرد تمرکز دارد. خیلی از افراد تصور می‌کنند که این موارد ازنظر آکادمیک متفاوت هستند، اما این‌گونه نیست. به نظر می‌رسد که داده های بخشی از علم عصب‌شناسی، غیرقابل‌پیش‌بینی هستند: برای بررسی این موضوع باید باید بررسی کرد که چگونه قسمت‌های مختلف مغز دچار تحول می‌شوند. نکات بسیاری وجود دارد که اسکن مغزی نمی‌تواند در مورد آن به ما اطلاعاتی ارائه دهد.  مثلاً اینکه آیا دانش‌آموز واقعاً چیزی یاد گرفته است یا نه. اگر نه چه باید کرد؟ ممکن است تغییرات در مغز بر رفتار فرد تأثیری نداشته باشد. در مقابل، روانشناسی شناختی، چندین بینش را در مورد آنچه آموزش و یادگیری مؤثر می‌سازد، به ارمغان آورده است. به‌عنوان‌مثال می‌توان گفت، دانش‌آموزان چیزی که از خواندن یا پرسش‌های معلم به دست می‌آورند نسبت به آنچه می‌نویسند و متن‌هایی را که‌ های لایت می‌کنند، بیشتر یاد می‌گیرند. روانشناسان همچنین نشان داده‌اند که درک خواندن، بیشتر به یک دانش زمینه خواننده و واژگانی که در مورد یک موضوع خاص نسبت به مهارت‌های درک عمومی خواندن عمومی وجود دارد، می‌پردازد.

چون این یافته‌های دانشمندان به‌طور گسترده شناخته‌شده نیست، احتمال بیشتری وجود دارد که دانش‌آموزان به خواندن و های لایت کردن بپردازند تا اینکه پرسش از خود را در پیش بگیرند و معلمان ابتدایی نیز بیشتر به مهارت‌های درک ذهنی تمرکز می‌کنند تا اینکه دانش دانش‌آموزان را ایجاد کنند.

قابل‌توجه است، هنگامی‌که علوم اعصاب از یک رویکرد آموزشی خاص پشتیبانی می‌کند، اغلب فقط چیزی که ما از روان‌شناسی شناختی می‌دانیم را تائید می‌کنیم. به‌عنوان‌مثال، مطالعات روان‌شناختی نشان داده است که فضا دادن به یادگیری بیش از یک دوره از زمان، بیشتر از آماده شدن برای امتحان مؤثر است. تصویربرداری مغز نشان می‌دهد که دلیل آن «افزایش تمرین نگهداری enhanced maintenance rehearsal» است و به زبان ساده یعنی زمان بیشتری صرف فکر کردن در باره مواد می‌شود. ممکن است دانستن آن برای معلمان خوب باشد اما آیا این موضوع در نحوه آموزش آن‌ها نیز تأثیری خواهد داشت؟

گاهی اوقات تمرکز بر مغز نه‌تنها مفید نیست بلکه مضر و فاقد کاربرد بوده و این می‌تواند مانعی برای آموزش و روش‌های مؤثر برای رفع مشکلات یادگیری باشد که از روان‌شناسی به‌جای علوم اعصاب حاصل می‌شود.

زمانی که معلمان دانش‌آموزان دیسلِکسیک (dyslexic)، روی مبحث درک تمرکز کردند (که البته زیاد هم نیستند)، دریافتند که در شرایط نقص عصبی شناختی در عملکرد اجرایی، درک بیان شفاهی و یا حافظه کاری مشکلاتی وجود دارد یا مانند بسیاری از معلمان که کمبود مهارت‌های درک ذهنی، مانند توانایی درنتیجه گیری یا تصور کردن تصاویر را در این‌گونه افراد دیده‌اند. آنچه تاکنون بر آن تمرکز نکرده‌اند این است که مهم‌ترین عامل درک، دانش است. دانش‌آموزان دیسلِکسیک دچار اختلالاتی چون یادگیری خواندن و یا تفسیر کلمات، حروف و سایر نمادها هستند اما هوش عمومی‌شان مشکلی ندارد.

البته باید توجه داشت که هیچ‌کدام از این‌ استدلال ها بیان نمی کند که علوم اعصاب فاقد ارزش است. به‌هرحال، دانشمندان باید دانش خود را از مغز گسترش دهند. یافته‌های آن‌ها ممکن است به تشخیص‌دهندگان در مورد علل ریشه‌ای مشکلات یادگیری و سایر جنبه‌های رفتار انسان کمک کند. سؤال مهم این است که آیا معلمان باید وقت محدود خود را به یادگیری علوم اعصاب اختصاص دهند؟

یک استدلال این است که اگر معلمان اطلاعات بیشتری از علوم اعصاب به دست آورند نسبت به باورهای غلط علوم اعصاب کمتر حساس خواهند بود که هیچ مدرک قابل‌اثباتی آن‌ها را تائید نمی‌کند مانند این ایده که دانش‌آموزان مختلف سبک‌های مختلف یادگیری دارند. چرا معلمان اعلام نمی‌کنند که این باورها غلط هستند و نباید آن‌ها را گسترش داد. استدلال دیگر این است که علوم اعصاب می‌توانند قبل از اینکه رفتار خود را نشان دهند، اختلالات یادگیری را تشخیص دهند. حتی اگر این درست باشد که صحت آن به طور صد درصد مشخص نیست، معلمان قادر به اسکن مغز دانش‌آموزان خود برای پیش‌بینی این خطر نیستند.

قوی‌ترین استدلال برای آشنا کردن معلمان با علوم اعصاب این است که می‌تواند به آن‌ها در برابر دانش‌آموزانی که از استرس زهرآگین (toxic stress)، رنج می‌برند و توانایی یادگیری آن‌ها تحت تأثیر این مشکل قرار می‌گیرد، کمک کند. استرس زهرآگین اغلب با فقر همراه است. هنگامی‌که چنین دانش‌آموزانی در کلاس مشکل تمرکز دارند، معلمان باید درک کنند که بهترین روش برای مقابله با اثرات استرس زهرآگین، ارائه یک فضای گرم و حمایتی است.

در مجموع باید پذیرفت که معلمان کار دشواری دارند و معمولاً وقت خود را با دوره‌های آموزشی و جلسات پیشرفت حرفه‌ای که عملکرد مفید کمی را در بر خواهد داشت، هدر می‌دهند. به باور متخصصان، بهتر است معلمان اطلاعات عملی خود را یعنی مواردی که برای دانش‌آموزان مفید خواهد بود، افزایش دهند.

ترجمه: فاطمه کردی

منبع: forbes

No tags for this post.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا