سالروز تولد سعید نفیسی

نفیسی درباره نام "سعید" می گوید: ناصرالدین شاه آخرین سفر خود را به ییلاق جاجرود کرده و پدرم را که از پزشکان معالجش بود، با خود برده بود. خبر ولادت من در آن اقامتگاه تابستانی به او رسید. ناصرالدین شاه در این مورد بخششی به او کرده بود و چون از تاریخ خانواد ما آگاه بود، به او گفته بود نام جد هشتم مرا به من بدهند و این نام از آنجا به من تعلق گرفت.» نفیسی از استادان نامی دانشگاه تهران بود که آثار بسیار فراوانی در حوزه تصحیح (دیوان انوری)، تألیف (تاریخ اجتماعی ایران)، ترجمه (ایلیاد و اودیسه)، داستان (ماه نخشب) و مقالات متعددی به جای مانده که جمع‌آوری تمامی اینها در یک جا تقریبا غیرممکن است.

دکتر زرین‌کوب در کتاب ارزشمند «حکایت همچنان باقیست»، فصل شیوایی درباره سعید نفیسی دارد و درباره او می‌گوید: «آنچه بحث درباره سعید نفیسی و ارزیابی آثار او را مخصوصا دشوار می‌کند، بیشتر شخصیت ادبی چند بعدی اوست که از وجود وی هم مورخ ساخته است هم ادیب، هم منتقد ساخته هم نویسنده…. چنان‌که وی به عنوان نویسنده هم داستان کوتاه می‌نویسد هم رمان. هم نمایشنامه و هم شعر. به عنوان منتقد هم از ادبیات فارسی صحبت می‌کند هم از ادبیات روسیه و فرانسه. در تاریخ نویسی هم نه گذشته‌های باستانی و حتی روزگاران پیش از تاریخ از قلمرو علاقه او بیرون می‌ماند نه تاریخ معاصر ایران و دنیا…..ظرفیت ذوق او برای التذاذ از تمام آنچه به قریحه انسانی کربوط است، چنان وسعتی داشت که تمام ادبیات جهان را از ادبیات یونانی تا ادبیات فرانسوی برای وی منبع لذت و خرسندی می‌شد.

اگر در سال‌های آخر حماسه بزرگ هومر یونانیان، ایلیاد و اودیسه را به فارسی ترجمه کرد، پاره‌ای از سال‌های جوانی را نیز وقف گردآوری، نقد، بررسی احوال و اشعار رودکی کرد که در قلمرو ادبیات تقریبا مقام هومر را داشت در ادبیات یونان. با این ظرفیت ذوقی که او را در مسیر جریان‌های ادبی و فکری آسیا و اروپا قرار داد و از هومر تا ماکسیم گورکی با تمام نویسندگان مشهور مربوط می‌کرد، نفیسی حوصله و پشتکار بی‌نظیر عاری از ملالی را توأم کرده بود که به او اجازه می‌داد در هر رشته‌ای وارد شود و کارهایی عظیم را بر عهده گیرد که قدرت و همت یک پهلوان را طلب می‌کرد…. »

نفیسی و هژیر

عبدالحسین هژیر که به نخست‌وزیری و بعدها وزیری دربار رسید، مدتی در مدرسه «اقدسیه» شاگرد سعید نفیسی بود. خاطره نفیسی از آخرین دیدارش با هژیر خواندنی است: «… آخرین بار که او را دیدم، 40، 50 روز پیش از کشته شدنش بود. در مجلس پرجمعیتی وارد شد. همه برخاستند و من در صندلی بسیار راحتی نشسته بودم و دریغم آمد که به رایگان دست از این راحت بشویم. در ضمن سخنان پرطمطراق … گفت:

«من باید وزیر دربار مقتدری باشم» و نگاهی جواب‌خواه و تملق‌جوی به من افکند.

گفتم: این روزها وقت دارید؟

پنداشت من هم چون دیگران خود را باخته‌ام و می‌خواهم به دلجویی او بروم.

گفت: همیشه وقت دارم!

گفتم: حالا که وقت دارید، یکی از روزها اتومبیل خود را سوار شوید و به ]گورستان[ امامزاده عبدا… بروید. آنجا وزیر دربار مقتدرتر از خود خواهید دید… این دستگاه برای عبدالحسین‌ها نحس است. یک عبدالحسین تیمورتاش بود و یک عبدالحسین دیبا. عبدالحسین سوم شما هستید. حساب کار خودتان را بکنید چون یک وقتی شاگرد من بودید، وظیفه داشتم این را به شما بگویم

شبی که در مسجد سپهسالار در مجلس روضه‌خوانی دسته سینه‌زنان وارد شد… در تاریکی تیری به او زدند و از پای درآمد. من مشغول تهیه سفر فردای خود به دعوت دانشگاه‌های هندوستان بودم. روز بعد دو ساعت به حرکت من از تهران مانده بود. در سر ناهار خبر رفتن او از این جهان به من رسید. دیگر مجال آن را نداشتم که در این خبر کنجکاوی کنم. تنها از تهران تا خرمشهر باز در اندیشه وی بودم… »

مهرداد نصرتی

No tags for this post.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا