علوم انسانی با فلسفه راکد متحول نمی‌شود

نشست پیش همایش «فلسفه و علوم انسانی»، عصر روز گذشته (یکشنبه دهم خردادماه) با حضور اساتید موسسه و میهمانان مدعو از بیرون در موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران برگزار شد.

طالب‌زاده: بدون هگل علوم انسانی مدرن شکل نمی گرفت

اولین سخنران این مراسم، سیدحمید طالب‌‌زاده، عضو هیأت علمی و مدیرگروه فلسفه دانشگاه تهران بود که درباره علوم انسانی و اقتضائات فلسفی سخنرانی کرد. وی در ابتدا به ذکر تاریخچه کوتاهی در خصوص چگونگی شکل‌گیری علوم انسانی پرداخت و گفت: علوم انسانی مدرن با انقلاب کوپرنیکی کانت شکل گرفت، بنابراین بدون فهم این انقلاب، فهم علوم انسانی و مدرنیته امکانپذیر نیست. کانت معتقد بود شناخت ما مبتنی بر اشیاء است و با اشیاء مطابقت دارد اما چون در آن دوران با این فرض به جایی نرسیدند، این فرض را عوض کردند و گفتند که اشیاء برشناخت ما متکی هستند و با آن مطابقت می‌کنند.

وی افزود: این فرض بعدها به ایدئالیزم نقادانه معروف شد. گاهی وقتی برخی با آن مواجه می شوند آن را با سفسطه یکی می‌گیرند در حالی‌که بین سفسطه و ایدئالیزم فاصله است و ما نباید تصور کنیم اگر کسی گفت اندیشه محورآگاهی است، حرفش شبیه سوفسطائیان -یعنی حرفی که پروتاگوراس زد انسان مقیاس همه چیز است- است. این گفته با گفته کانت تفاوت دارد چون حرف پروتاگوراس، انکار ضرورت و کلیات است اما گفته کانت موید ضرورت و کلیت است.

طالب زاده ادامه داد: کانت، فهم انسان را مقوم ضرورت و کلیات می‌داند، بنابراین سخن کانت این است که آنچه ما بی‌واسطه با آن سروکار داریم معقول بالذات است و معقول بالذات متقوم به شرایط و امکانات فهم متناهی بشر است. ما هرگز به واقعیت به نحو بی‌واسطه و یا به تعبیر حکما به واقعیت لیسیده سروکار نداریم بلکه در واقعیت، عنصر فهم موثر است. آگاهی مطلق یا توجه به مطلق به عنوان مرکز آگاهی، کاری بود که هگل آن را شکل داد. کانت در کریتیک به این موضوع توجه کرده بود که ابژه امر تاریخی است. نسبت میان قضایای تحلیلی و تألیفی در کانت زمینه‌ ای را فراهم می‌کند که کانت به تاریخی بودن ابژه قائل شود، با اینکه ابژه تاریخی است اما وی به تاریخی بودن سوژه قائل نیست. چون در کریتیک می‌گوید که اگر سوژه تاریخی شود،‌ آگاهی با خطر مواجه می‌شود و جنبه ضروریات کلی آگاهی از بین می‌رود.

دبیر شورای تحول علوم انسانی ادامه داد: با نفی شیء فی‌نفسه، نفی سوژه استعلایی و در مرکز قرارگرفتن مطلق در کانون آگاهی مسئله تاریخی بودن سوژه را اثبات می‌شود و هگل نه تنها ابژه بلکه سوژه را هم به شکل تاریخی اثبات می‌کند. وقتی سوژه تاریخی شد و روح مطلق خودش را در جمیع مظاهر ادراک کرد و به خودآگاهی رسید، جماعات و جامعه دچار تحول می‌شوند و هویت اجتماعی انسان به نحو تاریخی شکل می گیرد؛ یعنی انسان به یک هویت اجتماعی و تاریخی تبدیل می‌شود.

وی افزود: به محض اینکه مابعدالطبیعه هگلی شکل گرفت، یک بحران در اندیشه هگل به وجود آورد و این بحران منجر به وجود آمدن علوم انسانی شد یعنی بحران اندیشه هگل به صورت قهری منجر به پیدایش علوم انسانی شد یعنی بدون هگل و مابعدالطبیعه هگلی، علوم انسانی به شکل مدرن نمی‌توانست شکل بگیرد. فوئرباخ اولین برخورد جدی را با اندیشه هگل کرد و گفت که فلسفه نوین یعنی علم انسان و مراد از انسان همین انسانی است که در طبیعت زندگی می‌کند یعنی هرم هگلی به ماتریالیزم مبدل شد.

طالب‌زاده در پایان گفت: کل علوم انسانی برسه اصل استوار است: اصل اول متکی بر انقلاب کوپرنیکی است، اصل دوم متکی بر هویت تاریخی،‌اجتماعی و گذران نوع بشر است و اصل سوم هم بر اندیشه پیشرفت متکی است یعنی اینکه انسان قرار است در این دنیا با آسایش و خوشبختی زندگی کند. فلسفه‌های کاربردی که امروز با اسم فلسفه های مضاف مطرح‌اند، بعد از تحقق علوم انسانی و شکست مابعدالطبیعه به‌وجودآمده اند. این فلسفه‌ها با یک نگاه دست دوم شکل گرفته است.

وی در پایان سخنان خود گفت: با توجه به این مبانی سوالاتی مطرح می‌شود. مثلاً اینکه فلسفه‌های مضاف که بعد از مابعدالطبیعه شکل گرفتند، می توانند مبداء علوم انسانی شوند؟ آیا می‌توان میان انسانی که در فرهنگ دینی هویت را فطری می داند و هویت تاریخی-اجتماعی ندارد با علوم انسانی جدید که برای انسان امروز هویت تاریخی قائل است پل زد؟ آیا می‌شود برای تأسیس علوم انسانی اسلامی از مفاهیم علوم انسانی مدرن استفاده کرد و به راحتی از مفاهیمی مثل پارادایم استفاده کنیم؟ این‌ها پرسش هایی است که باتوجه به امکانات ما مجدداً طرح می‌شود و باعث می شود که به آنچه که داریم فکر کنیم و ببنیم که از آنچه که داریم چه چیزهایی می‌توانیم به دست بیاوریم.

ابطحی: چرا علی‌رغم تلاش های فراوان ناکام ماندیم؟

 سید محمد تقی موحد ابطحی، عضو هیأت علمی پژوهشگاه حوزه و دانشگاه در ادامه این مراسم درباره موضوع «ملاحظاتی درباب طبقه‌بندی نظریات علوم انسانی اسلامی» سخنرانی کرد. وی صحبت خود را با یک پرسش آغاز کرد و گفت: علی‌رغم تلاش‌هایی که در این چهار دهه برای تحول علوم انسانی انجام شده است، چرا هنوز توفیقات چشمگیری نداشتیم؟ پاسخ های به این سوال متعدد است؛ مثلاً عده‌ای معتقدند که علوم انسانی دینی مفهومی پارادوکسیکال است، یا عده‌ای دیگر اعتقاد دارند که پروسه تحقق علوم انسانی اسلامی پروسه زمان‌بر است، برخی هم اعتقاد دارند که چون علوم انسانی نظریه‌پردازان بزرگ و قَدَر داشته ما هم باید صاحب چنین نظریه‌پردازانی شویم تا علوم انسانی اسلامی محقق شود.

وی افزود: پاسخ شخصی بنده به این پرسش این است که متأسفانه با وجود اینکه تلاش‌های زیادی در این چهار دهه شکل گرفته است، اما هرکدام آن‌ها با یک آسیب جدی مواجه بوده‌اند وبی توجهی به آسیب‌ها باعث شده که اصل کار خوب پیش نرود. از طرفی کثرت روزافزون نظریه‌های علوم انسانی اسلامی – هم موافقان آن و هم مخالفانش – به گونه ای بوده که زمینه را برای اصل کار فراهم نکرده است. اگرچه که به اعتقاد بنده نمی‌شود کسی را پیدا کرد که کاملاً در حوزه علوم انسانی اسلامی مخالف باشد، با این حال راه حل برون‌رفت از مشکل این است که به دنبال یک طبقه بندی کلی باشیم تا بتوان به یک هم‌گرایی کلی دست یافت.

قانعی راد: به جای آلترناتیو از دگرواره استفاده کنیم

محمدامین قانعی راد، رئیس انجمن جامعه‌شناسی ایران، از دیگر سخنرانان این مراسم بود که درباره سازه‌ها و ناسازه‌ها در رابطه فلسفه و علوم انسانی سخنرانی کرد. وی گفت: جهت گیری چنین همایش هایی در راستای بومی‌سازی علوم انسانی و شکل‌‌گیری علوم انسانی اسلامی است، اما بنده شخصاً به بومی‌سازی علوم انسانی مستقل و استفاده خلاقانه از منابع معرفتی اعتقاد دارم و فکر می کنم که باید اندیشه و آرای مستقل بناکنیم به عبارتی به اصطلاح آلترناتیو یا جایگزینی اعتقادی ندارم بلکه فکر می کنم که باید یک نظریه دیگر به وجود بیاید و در کنار سایر اندیشه ها قرار بگیرد، به عبارتی یک دگرواره به وجود بیاید که اندیشه های قبلی را کنار نمی‌زند بلکه در کنار آن ها می‌نشیند.

وی افزود: فلسفه در غرب به علوم انسانی کمک بسیاری کرد و نظریه و مفهوم از فلسفه به علوم انسانی منتقل شد و یک نوع انتقال معرفتی صورت گرفته و علوم انسانی را رشد داده است. اما کاری که درایران انجام می‌شود این است که همه نظریه های اجتماعی موجود، کاربرد سلبی دارد به این معنا که فقط نظریه های غربی تخریب می‌شود. یعنی ورود به بحث، فلسفی است اما خروجش فلسفی نیست و این‌بحث ها به نظریه کمک نمی کند.

مثلاً در دعوای بین کوهن و پوپر وارد می‌شویم، کوهن را اسلامی می دانیم، پوپر را غیراسلامی. به طورکلی وارد دعواهای دو متفکر غربی می‌شویم یکی از آن ها را اسلامی معرفی می کنیم و دیگری را غیراسلامی. اکثراً هم از اصطلاحاتی چون هستی‌شناسی، معرفت‌شناسی، روش‌شناسی و انسان شناسی استفاده می کنیم و مواقعی هم که بحث بالا می گیرد، اصطلاحاتی چون سکولار و اینها را در کنار این مباحث می گذاریم و بحث را تمام می‌کنیم در حالیکه با این روش ها چیزی درست نمی شود.

عضو هئیت علمی مرکز تحقیقات سیاست علمی کشور اضافه کرد: به عنوان نمونه در کتاب «علامه طباطبائی فیلسوف علوم انسانی- اسلامی که به اهتمام جناب خسروپناه تهیه شده است، آرای «رابرت سولو» برنده جایزه نوبل اقتصاد رد شده است و وی را بی خدا نامیده اند. در توضیح این دلیل هم در کتاب آمده است که اقتصاددان‌ها منابع را محدود می‌دانند در حالی‌که براساس آیات و روایات منابع خزانه الهی نامحدود است و به این ترتیب نظریه شخصی به این بزرگی در حوزه اقتصادی براساس یک نظریه هستی‌شناسانه رد می‌شود. این درحالی‌است که تعامل بین فلسفه و علوم انسانی باید به رشد و ارتقای علوم انسانی منتهی شود و ما توقع داریم که نتیجه این تعاملات به ما که جامعه‌شناس هستیم، فلسفه علوم اجتماعی و جامعه بدهد و در مفهوم‌پردازی جامعه به ما کمک کنند اما در متونی که مشاهده می‌شود خودِ این مفهوم‌پردازی وجود ندارد.

حدادعادل: انسان‌شناسی فلسفی برپایه فلسفه اسلامی بنا شود

غلامعلی حدادعادل، عضو هئیت علمی گروه فلسفه دانشگاه تهران، سخنران چهارم این مراسم بود؛ وی که موضوع سخنرانی‌اش «از فلسفه به علوم انسانی» بود در ابتدای سخنانش گفت: بنده در خصوص اسلامی کردن علوم انسانی مدعی نظریه‌پردازی نیستم و فقط بنا به مسئولیتی که در شورای تحول علوم انسانی دارم فکرهایی دارم که قصد دارم این فکرها را در جلسه بازگو کنم. به عقیده بنده چند واقعیت وجود دارد؛ اول اینکه علم غربی برای اولین بار در هیبت علوم تجربی، فنی و مهندسی وارد کشورمان شد و اولین مواجهه ما با علم غربی مواجه با دستاوردهای نظامی،‌پزشکی و ریاضی بود. واقعیت دوم اینکه علم غربی اعم از علوم تجربی و انسانی ریشه در فلسفه غربی دارد چون آبشخور هردوی آن ها فلسفه غرب است. سومین واقعیت اینکه در ارتباط با غرب ما اول با علم غرب و سپس با فلسفه غرب آشنا شدیم. آخرین واقعیت هم اینکه در کشورما واقعیتی به نام فلسفه اسلامی وجود دارد بنابراین ما ملت بی‌فلسفه‌ای نیستیم.

وی افزود: پس از ذکر این چهار واقعیت و مقدمه این سوال مطرح می‌شود که آیا می توان برپایه فلسفه اسلامی، علوم انسانی اسلامی داشت؟ و اگر قرار است چنین چیزی داشته باشیم نقشه راه چیست و چه باید بکنیم؟ برای پاسخ به این پرسش ها دانستن این موضوع ضروری است که فلسفه اسلامی عمدتاً حول محور وجود به ماهو شکل گرفته است و در متون فلسفه اسلامی بحث وجود و ماهیت به وجود مطرح است در حالی که در فلسفه غرب، از رنسانس گرفته تا امروز انسان ماهو به انسان است وانسان در مرکز تفکر قرار دارد یعنی گرایش اصلی بیشتر به سمت انسان است پس در گام اول اگر بخواهیم به علوم انسانی اسلامی برسیم باید انسان‌شناسی فلسفی بر پایه فلسفه اسلامی بناکنیم.

رئیس شورای تحول و ارتقای علوم انسانی گفت: وقتی ما فلسفه اسلامی را ملاحظه می کنیم، متوجه می‌شویم که غایت و مقصود اعلای فلسفه اسلامی حرکت به سمت اثبات حقایق متعالی است. به عبارتی فلسفه نزد فیلسوفان اسلامی نردبانی برای صعود به آسمان است نه نردبانی برای نزول به طبیعت. تصور من این است که اگر قرار باشد علوم انسانی، اسلامی شود باید یک مسیر روطرفه رو به بالا، دوطرفه شود؛ یعنی متافیزیک اسلامی باید هم ناظر به اثبات خدا و حقایق علمی باشد و هم ناظر به تأمین اصول و لوازم برای یک طبیعت‌شناسی و انسان‌شناسی. با یک مقایسه اجمالی در کتاب ها و اندیشه هایی که در طول تاریخ ۱۱۰۰-۱۲۰۰ ساله می‌بینیم که مباحث مربوط به طبیعت در مقایسه با مباحث مربوط به الهیات فوق‌العاده اندک است.

حدادعادل در توضیح گام دوم اسلامی کردن علوم انسانی توضیح داد: بعد از انسان‌شناسی فلسفی اسلامی، تدوین فلسفه های مضاف – که البته این اصطلاح مضاف را بنده قبول ندارم و آن را هماهنگ با سنت اصطلاح‌شناسی فلسفه اسلامی نمی دانم- گام دوم است. در اینجا باید یک گام از انسان‌شناسی فلسفی جلوتر بیاییم و ارزش و معنای شئونات خاصی که منجر به جامعه‌شناسی، هنر، اخلاق،‌روانشناسی سیاست و اخلاق و این ها می‌شود را از نظر فلسفه اسلامی روشن کنیم. مثلاً اینکه جامعه وجود حقیقی دارد یا اعتباری یا اینکه رابطه فرد با جامعه چه ارتباطی است، هرکدام از این مباحث می تواند در کنار انسان‌شناسی اسلامی قرار بگیرد.

وی افزود: گام سوم تأسیس علوم انسانی  اسلامی با استفاده از گام های قبلی است. در این گام چند سوال مطرح است؟ اینکه مقصود ما از علوم انسانی چیست؟ توقع ما از علوم انسانی چیست و علم‌بودن آن به چه معناست؟ براساس نظر کانت، او  یک شرط برای علم گذاشته و آن هم این است که علم باید واجد احکام کلی و ضروری باشد. خیلی ها هم این عقیده را پذیرفتند چون معتقدند که کارآمدی علم هم برهمین مبناست که به ما امکان پیش‌بینی بدهد و علم قابل پیش بینی نمی‌شود مگر اینکه احکام آن کلی و ضروری باشد.

وی در ادامه گفت: حالا اگر علمی داشته باشیم که واجد احکام کلی و ضروری نباشد چه سودی دارد؟ از طرفی اگر بخواهیم جامعه‌شناسی اسلامی داشته باشیم، چگونه می‌توانیم علوم انسانی اسلامی طبیعت و جامعه را با ماوراء و خدا سازگار کنیم و درکنار هم قرار دهیم به نظر من این ها برخی از مسائلی است که برای رسیدن به علوم انسانی – اسلامی پیش رو داریم. خوب است که این مسائل و افکار به نقد گذاشته و محک زده شود و اگر افراد دیگری هم راه های دیگری می‌شناسند، مطرح کنند. اگر بخواهیم به یک سنت فلسفی مستقل یعنی علوم انسانی اسلامی برسیم باید سازوکار و نقشه راه داشته باشیم. امیدوارم این تلاش ها ما را به رسیدن خوداگاهی و انتخاب آگاهانه از علوم انسانی موفق کند.

خسروپناه: برای ایجاد تحول باید به سراغ حکمت متعالیه برویم

آخرین سخنران این مراسم، عبدالحسین خسروپناه، رئیس موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه بود که درباره «ظرفیت های حکمت متعالیه در تحول علوم اجتماعی» سخنرانی کرد. وی بحثش را با سه مقدمه آغاز کرد و گفت:‌ حکمت متعالیه یکی از روش های استدلالی و عقلی و گستره آن شامل هستی‌شناسی، انسان‌شناسی، معرفت‌شناسی و دین‌شناسی است. البته در مقام کشف ادعا از قرآن و عرفان هم بهره می‌برد. مقدمه دوم اینکه علوم اجتماعی که در اینجا از آن سخن گفته می شود، علوم اجتماعی مدرن است که به طور کلی سه یا چهار کار انجام می دهد؛ توصیف انسان مطلوب، توصیف انسان محقق،‌ نقد انسان محقق و تغییر انسان محقق به انسان مطلوب. این چهار فعالیت براساس یک مبنای مهم معرفت‌شناختی دنبال می کند و آن هم عبارت است از عقلانیت خودبنیاد. مقدمه سوم هم اینکه وقتی از کاربست حکمت متعالیه برای علوم اجتماعی صحبت می کنم منظورم علوم اجتماعی مدرن تحقق یافته نیست البته بحث بنده ما را به علوم اجتماعی دیگری رهنمون می‌کند اما نمی‌خواهم بگویم با مبانی حکمت متعالیه، علوم اجتماعی موجود را چگونه تغییر بدهیم یا اصلاح کنیم.

وی در ادامه به دوکاربست با استفاده از حکمت متعالیه اشاره وتصریح کرد: کاربست اول، کاربست هستی‌شناختی است که به انسان شناختی می‌انجامد.حکمت متعالیه به اصالت و تشکیک وجود قائل است و از طرف دیگر به حرکت جوهری طبیعت رسیده است. این سه مبنا بر انسان‌شناسی حکمت متعالیه تأثیرگذاشته و انسان شناسی حکمت متعالیه متأثر از هستی‌شناسی حکمت متعالیه است. انسانی که حکمت متعالیه معرفی می کند با انسان فلسفه های دیگر مثل انسان فلسفه سهروردی، سینوی، هایدگر و .. برابر نیست اگرچه از مبانی آن‌ها استفاده کرده ولی انسانی است که ساحت های مختلف دارد اما ساحت های مختلفش یک «من» دارد و یک حقیقت است.

خسروپناه افزود: با این تفاسیر اگر پذیرفتیم یکی از وظایف علوم اجتماعی مدرن، توصیف انسان مطلوب است، آیا با حکمت متعالیه نمی توانیم از یک انسان مطلوب مبتنی بر حکمت متعالیه سخن بگوئیم؟ انسان مطلوب در حکمت متعالیه، انسان نفس مطمئنه و عقل سلیم است و دنبال حیات طیبه است پس در ساحت انسان مطلوب، حکمت متعالیه می تواند به ما کمک کند. حتی در انسان محقق هم حکمت متعالیه به ما کمک می‌کند.

رئیس موسسه پژوهشی حکمت وفلسفه در توضیح کاربست دوم گفت:‌ کاربست دوم، کاربست مبانی معرفت‌شناختی حکمت متعالیه است. برای توضیح این کاربست با چند پرسش سروکار داریم؛ مثلاً اینکه ما  تفکر رئالیزم را قبول داریم یا خیر؟ ما رئالیزم را می‌پذیریم یا ایدئالیزم را؟ آیا برای کشف واقع توسط معرفت ارزش معرفتی قائل هستیم یا خیر؟ ملاصدرا به صدق اعتقاد دارد و ذهن را در کشف واقع فعال می داند و ذهن را مثل آینه نمی داند و ذهن فعال است و مقولات ثانی فلسفی می‌سازد که مابه ازای خارجی ندارند ولی منشاء انتظار خارجی دارند و در کشف ساحت ها و لایه هایی از واقع می تواند نقش داشته باشند.

وی در پایان گفت: کاربست این دو دیدگاه می تواند نوع نگاه ما را تغییر دهد و توصیه من این است که اگر بخواهیم تحولی در علوم انسانی ایجاد کنیم باید تحول در حکمت متعالیه ایجاد شود چون حکمت متعالیه موجود برای تحول علوم انسانی کافی نیست چون به مباحثی مثل فلسفه های مضاف نپرداخته است. به عبارتی حکمت متعالیه فقط به چهار واقعیت هستی، نفس، معرفت و خدا پرداخته ولی درباره واقعیت های دیگری مثل زبان‌شناسی، جامعه، رسانه و تکنولوژی بحث نکرده است.

به گزارش مهر ، تحول در علوم انسانی مبتنی بر تحول فلسفه است؛ چنانچه در غرب هم همین اتفاق افتاده است چرا که با فلسفه راکد نمی توان به تحول رسید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا