تاریخ قتل آقا محمد خان را 27اردیبهشت ذکر کردهاند. یکی از بهترین منابع درباره خاندان قاجار و زیر و بم زندگی هفت پادشاه این سلسله، بیشک کتاب ارزشمند "شرح زندگانی من" عبدالله مستوفی است که البته به در این جستار و به بهانه این مناسبت تاریخی، بخشی از آن را مرور میکنیم. گفتنی است که روایت عبدالله مستوفی از وقایع عصر آقا محمد خان و فتحعلی شاه و محمد شاه قاجار، نمیتوانسته روایت مستقیم خود او باشد. چون او در سال های اول تشکیل حکومت قاجار هنوز به دنیا نیامده بود و در سال 1255و دوران سلطنت ناصرالدین شاه به دنیا می آید ولی از سال های ابتدائی تشکیل حکومت قاجار، به قدرت رسیدن آقا محمد خان قاجار و فتحعلی شاه و قرارداد ترکمانچای، شرح مبسوطی دارد که به مدد پدر و اسلافش بوده است.
شرح زندگانی من، با توصیف استرآباد و شورش محمد حسنخان(پدر آقا محمد خان)، علیه کریمخان زند شروع میشود و روایتی خواندنی از زمانی دارد که سر بریده پدر آقا محمد خان را برای کریمخان میآورند و شاه زند، به گریه میافتد و آقا محمدخان و برادرش حسینقلیخان را در دامغان، محل اقامت پدریشان سکنی میدهد اما حسینقلیخان، شورش میکند و کشته میشود و باعث میشود کریمخان، آقا محمدخان را نزد خود به شیراز ببرد و زیر نظر داشته باشد. داستان مرگ کریمخان و آنچه آقا محمدخان با لطفعلیخان و مردم کرمان کرد، بر کسی پوشیده نیست و روایت شیرینی در کتاب عبدالله مستوفی دارد. اتفاق به قتل رسیدن آقا محمدخان هم در این کتاب، خواندنی و دلکش است.
آقا محمد خان و شاعر کتابخوان او
یک شب پیش از مرگ آقا محمد خان اما اتفاق جالبی بین او و یک شاعر رخ میدهد.این شاه قاجری،یک شاعر کتابخوان همراه خود داشته که شبها پیش از خواب برای او کتاب میخوانده است. شب پیش از مرگ شاه، این شاعر کاری میکند که در دستگاه آقامحمدخان سزایش مرگ بودهاست.
عبدالله مستوفی در مورد این ماجرا مینویسد: «میرزا اسماعیل مستوفی که در این سفر همراه بوده است میگوید: از موقع بیرونآمدن شاه مدتی گذشت. پیشخدمتها و آبدار هم که معمولا طرف استعلام بودند دیده نشدند. بعضی رجال که پشت اتاق رفتند سر و صدایی نشنیدند. بالاخره بعضی جرات کردند و قدم در اتاق گذاشتند و از واقعه خبردار شدند و سران و سرکردگان را از قول شاه احضار کردند. همین که جمع شدیم مطلب افشا شد. برای حفظ اردو مشورت کردیم. رای بر این داده شد که چیزهای ذیقیمت بین اشخاص رشیدی از حضار که بتوانند آن را حفظ کنند، تقسیم شود و چیزهای سنگین وزن را جا بگذارند و هر کس به هر طریق که بتواند خود را به تبریز برساند. از جمله چیزهای قیمتی زر و سیمی بود که من تحویلدار آن بودم و چون شب جمعه حساب خود را علیالرسم با شاه گذرانده بودم و باقی آن معلوم و موجود بود، این باقی را بین حضار تقسیم کردم و رسید آنها را پهلوی صورتحسابی که به امضای دو شب قبل از شاه داشتیم گذاشتم و متفرق شدیم. وقتی که از مجلس بیرون آمدم کتابخوان شاه را دیدم دیوانهوار در کنار حیاط قدم میزند و به این شعر که زاده افکار خودش است مترنم میباشد:
بتر از شمر و یزید! سر نحست که برید؟
با پریشان حواسی که داشتم وضع کتابخوان مرا کنجکاو کرد. نزدیک او رفتم دستی به شانهاش گذاشتم و پرسیدم: «شما را چه میشود؟» با اشاره به سمت اتاق شاه گفت:«دیشب کار من با این … به جای عجیبی منجر شد. رسم ما این بود که هر شب کتاب را که سر بخاری گذاشته بود برمیداشتم و پهلوی رختخواب مینشستم. این قدر میخواندم تا شاه لحاف را که تا زیر چانه به روی خود کشیده بود به روی دماغ بکشد. این علامت مرخصی من بود. برمیخاستم کتاب را در جای خود میگذاشتم و خارج میشدم.
دیشب شاه مرا خیلی دیر مرخص کرد. من هم خیلی خسته بودم به طوری که اواخر کار چشمم کار نمیکرد. به هر صورت دماغ شاه زیر لحاف رفت. من برخاستم کتاب را سر بخاری گذاشتم که از در بیرون بروم. شاه گفت: «مردکه! جای کتاب آنجا است؟» من نخواستم محاجه کنم که شب قبل هم همین جا بوده است. کتاب را برداشتم و در طاقچهای که پهلوی بخاری بود گذاشتم. باز گفت:«… جای کتاب آنجا است؟» پیش خودم فکر کردم در اتاق یک طاقچه دیگر آن طرف بخاری بیش نیست، کتاب را به آن طاقچه میگذارم و جانم خلاص میشود. همین کار را کردم. باز گفت: «پدرسوخته! جای کتاب آنجا است؟» من از فرط خستگی از خود بیخبر شدم. مثل اینکه نمیدانم با چه کسی طرفم گفتم:«مردکه پدرسوخته…! پس جای کتاب کجاست؟ اتاق طاقچه دیگری ندارد که آنجا بگذارم.» شاه بلند شد میان رختخواب نشست، من در حقیقت این وقت از خواب بیدار شدم و فهمیدم چه گوری برای خود کندهام. خود را به روی قدمهای او انداختم و گفتم: «من خواب بودم نفهمیدم چه بر زبانم گذشته است مرا تصدق کنید.» شاه گفت: «برخیز» اطاعت کردم. سرپا جلویش ایستادم. گفت: «ببین در اتاقهای مجاور کسی هست؟» رفتم دیدم در هر یک، یکی دو نفر خوابیدهاند، برگشتم به عرض رساندم. گفت: «دو چیز میان جانت رسیده است. یکی حقبهجانبی تو که من عبث به تو اعتراض کرده بودم، دیگری بیدار نبودن کسی که حرفهای تو را شنیده باشد. حالا هم به تو میگویم هر وقت کسی از آنچه میان ما گذشته است خبردار شود آخر عمر توست برو بخواب!» ولی کجا به چشم خواب رفت؟ از آن وقت تا نیم ساعت قبل هر لحظه منتظر بودم که از عفو خود پشیمان شود و مرا لای دست گذشتگانم بفرستد.»
مهرداد نصرتی
No tags for this post.