صحبت از علوم دینی به معنای تعطیل کردن بقیه علوم نیست

در بحث از تحول علوم انسانی بر آغاز کردن از مبانی متفاوت از مبانی علوم انسانی رایج تأکید بسیار می‌شود. در اینجا این پرسش پیش می‌آید که آیا در حالی که متخصصان در هر کدام از شاخه‌های علوم انسانی در نهایت باید به مسائل متفاوتی بپردازند، تأکیدی که در مسئله تحول بر مبانی می‌شود می‌تواند راهگشا باشد. به عبارت دیگر مسئله این است که به نظر می‌رسد اگر به علوم انسانی از بُعد کارکرد توجه شود، مسیر ارگانیک‌تری در تحول و ارتقای این علوم طی خواهد شد. خبرنگار سیناپرس این پرسش را با حجت‌الاسلام حمیدرضا شاکرین، استادیار گروه منطق فهم دین پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی و عضو شورای تحول و ارتقای علوم انسانی مطرح کرده و درباره این موضوع با وی به گفتگو پرداخته است. در ادامه ماحصل این پرسش و پاسخ را می‌خوانید.

با توجه به اینکه متخصص یک رشته در علوم انسانی در نهایت باید از مسائل مبتلا به رشته خود آغاز کند و نه از مبانی؛ و مبانی فقط می‌تواند جنبه الهام‌بخشی یا تنظیمی در کار او داشته باشد، آیا مناسب‌تر این نیست که به جای تأکید بر مبانی در مسئله تحول علوم انسانی بر کارکردبخشی به علوم انسانی تکیه شود؟ در واقع به نظر می‌رسد اگر عطف توجه بیشتری به کارکرد علوم انسانی صورت گیرد و مسائل این علوم، هم در برنامه‌ریزی‌ها و هم در مراکز آموزشی و پژوهشی در مرکز توجه قرار گیرد، علوم انسانی خودبخود در یک مسیر تحول و رشد قرار خواهد گرفت. طبیعتاً از این جهت که این علوم در بستر یک جامعه دینی و با گرایشات مذهبی و اسلامی پی گرفته می‌شود جنبه‌های بومی و دینی نیز در آن وارد خواهد شد. تا چه حد با این موضوع موافقید؟

نکته‌ای که باید به آن توجه داشت این است که اگر منظور ما برخی کارکردهای خاص و آشکار و سطحی باشد، ممکن است مسیر میان‌بری پیش روی علوم انسانی قرار داده باشیم، اما معلوم نیست که به صورت عمقی چیزی تولید شود که توان پایداری داشته باشد. چنین الگویی ممکن است ما را به نتایج اولیه‌ای برساند، اما مجدداً در بخش‌هایی از آن تشکیک خواهد شد و بعد مجبور خواهیم بود تغییرات دیگری انجام دهیم.

علاوه بر این ما باید جایگاهی را که به کارکرد می‌دهیم بر اساس همان مبانی تعیین کنیم. برای مثال اگر کسی مانند فرانسیس بیکن می‌گوید که ما علم را برای این می‌خواهیم که به ما قدرت تسلط بر طبیعت بدهد و بتوانیم طبیعت را بهتر به استخدام در آوریم، این خود مبتنی بر برخی مبانی نظری است و پشت آن مبانی انسان‌شناختی و جهان‌شناختی وجود دارد. امروزه برخی از تاریخ‌نگاران تمدن دیدگاه استخدام‌گرانه به طبیعت را بزرگترین بلای جان بشریت به حساب می‌آورند و در تحلیل خود به مبانی و تأثیرات آن استناد می‌جویند. ما می‌توانیم در مقابل آن نگاه مسئولیتی و نگاه امانتدارانه را مطرح کنیم.

اگر کسی مانند فرانسیس بیکن می‌گوید که ما علم را برای این می‌خواهیم که به ما قدرت تسلط بر طبیعت بدهد و بتوانیم طبیعت را بهتر به استخدام در آوریم، این خود مبتنی بر برخی مبانی نظری است و پشت آن مبانی انسان‌شناختی و جهان‌شناختی وجود دارد.

در هر صورت در مسئله کارکرد ما باید ببینیم که این کارکرد را برای چه کسی و برای کدام انسان می‌خواهیم؛ آیا کارکرد برای انسان‌های یک جامعه خاص مد نظر است یا برای همه انسان‌ها؛ برای نسل موجود بشر یا برای انسان‌های دوران‌های بعد نیز؛ کارکرد را فقط این جهانی می‌بینیم یا فرا این جهانی. این‌ها همه مبتنی بر مبانی است و مبانی و نظام ارزشی مبتنی بر جهان‌بینی و انسان‌شناسی این‌ها را مشخص می‌کند.

مبانی در این که ما به چه روشی به کارکردها برسیم نیز تأثیر دارد. برای مثال یکی از روش‌هایی که در علوم انسانی موجود پیشنهاد می‌شود، به تعبیری، روش همگرایی است که می‌گوید اگر می‌خواهید چیزی را بشناسید باید در آن وارد شوید. در این جا این سؤال ایجاد می‌شود که آیا ما برای شناخت پدیده‌هایی همچون اعتیاد و یا بزهکاری باید خودمان هم وارد آن بشویم تا بتوانیم خوب آن را درک کنیم. قطعاً ما به لحاظ ارزش‌های‌مان نمی‌توانیم این کار را بکنیم. بنابراین می‌بینید که مبانی در روش‌شناسی هم تعیین‌کننده است و ما باید ببینیم که مبانی‌ای که داریم چه روشی را برای رسیدن به کارکردها در علوم انسانی پیش روی ما قرار می‌دهد.

بر اساس این توضیحات، آنهایی هم که نگاه کارکردی دارند تصور می‌کنند که فارغ از مبانی‌اند ولی در واقع به برخی مبانی التزام دارند و با آن پیش می‌روند؛ هر چند به آنها التفات نداشته باشند. خود این عدم توجه هم خطرآفرین است چون به این منجر می‌شود که یک کارکرد بدون توجه به مبانی آن اصل قرار گیرد؛ حال آن که ممکن است آن کارکرد با توجه به مبانی‌اش مطلوبی مناسب یا اصیل نباشد.

 

اجازه دهید پرسش را به شکل دیگری مطرح کنم. ما قطعاً می‌توانیم کارکردها و اهداف را در علوم انسانی ارزش‌گذاری کرده و به خوب یا بد تقسیم کنیم، اما نکته‌ای که پرسش من ناظر به آن بود این است که ما برای تحول و ارتقای علوم انسانی از روش نقش‌دهی و کارکرددهی به این علوم استفاده کنیم. به عبارت دیگر به نظر می‌رسد که متخصصان علوم انسانی تا به حال خود را صاحب نقش در حل مسائل جامعه ندیده‌اند و همین منجر به عدم پویایی علوم انسانی شده است. منظور از اصل قرار گرفتن کارکرد این است که به متفکر علوم انسانی مجال مواجه شدن با مسئله داده شود تا از طریق کنش فکری‌اش ـ که البته ضرورتاً بایستی با توجه به مبانی و شرایط زیست او باشد ـ هم خود به خودآگاهی برسد و هم علوم انسانی در جریانی پویا رشد یابد.

این موضوع در جای خود قابل توجه است؛ چنان که اگر ما هم بر مبانی تأکید می‌کنیم به این معنا نیست که تمام کارهایی که تا به حال انجام گرفته همه از پایگاه مبانی شروع شده باشد. بسیاری از کارهای انجام شده در حوزه روانشناسی و مطالب تولید شده در این فضا و یا برای مثال پرسشنامه‌های روانشناسی از مسئله شروع کرده‌اند. آنها مسائلی را که در سطح اجتماع با آن روبرو هستند و باید حل شود مورد تحقیق و پژوهش قرار داده‌اند و در جای خود از روش تجربی استفاده کرده‌اند. آنچه بنده عرض می‌کنم و نافی مطلب شما نیست، بحث تأسیس از طریق مبانی است.

امروزه برخی از تاریخ‌نگاران تمدن دیدگاه استخدام‌گرانه به طبیعت را بزرگترین بلای جان بشریت به حساب می‌آورند و در تحلیل خود به مبانی و تأثیرات آن استناد می‌جویند. ما می‌توانیم در مقابل آن نگاه مسئولیتی و نگاه امانتدارانه را مطرح کنیم.

شما وقتی می‌خواهید از مبانی استفاده کنید ممکن است به چند شکل عمل کنید. یک گونه این است که اصلاً نگاهی به بیرون نداشته باشید و مسئله را هم از مبانی دریافت کنید. یک گونه دیگر این است که نقطه آغازتان مسائل بیرونی باشد، اما به مبانی مجهز باشید و در پژوهش‌تان به این مبانی مراجعه کنید. آنچه بنده عرض می‌کنم این است که باید نسبت به مبانی هشیار بود و مبانی را خوب شناخت و مورد توجه جدی قرار داد تا در مسیر تولید علمی انحرافی صورت نگیرد.

باید توجه داشت که در جریان تولید دانش و فعالیت علمی، از مرحله مواجهه با مشکل تا تبدیل آن به مسئله و در مرحله بعد حل مسئله، مراجعه به مبانی و منابع و حتی آراء و افکار دیگر متفکران و صاحب‌نظران کمک‌کننده است.

 

به نظر می‌رسد یکی از تفاوت‌هایی که میان دو الگوی مورد بحث وجود دارد این است که وقتی ما از آغاز کردن از مبانی سخن می‌گوییم بر این معنا اصرار می‌کنیم که از منظری خارج از منظر یک علم خاص راجع به مسائل آن علم داوری کنیم. اما وقتی ما بر اساس یک رویکرد مسئله‌محور، کارکرد را اصل قرار می‌دهیم، شخص متخصص است که می‌تواند حدود مسائل و اقتضائات آن علم و کارکرد پاسخ‌ها را تشخیص دهد و نسبت به آنها ارزش‌گذاری داشته باشد. بر همین اساس از بیرون نمی‌توان مسیری را برای ارتقای آن علم ارائه کرد و فقط می‌توان کیفیت و حالتی انتظارگونه نسبت به تحول و ارتقای آن علم توسط متخصصان آن علم داشت. به عبارت دیگر به جای حکم کردن به تولید علم با ویژگی‌های خاص باید به انتظار نشست که آیا آن علم متولد می‌شود یا نه.

وقتی که ما از آغاز کردن از مبانی سخن می‌گوییم به این معنا نیست که مبانی را پیش رو قرار می‌دهیم و خودبخود یک علم خاص در یک حیطه و با موضوعات و مسائلی خاص تولید می‌شود. آن چه منظور ماست این است که باید رفت و برگشتی میان مبانی و مسائل روی دهد تا به تدریج مباحثی جدید در بگیرد و نظریه‌هایی تازه و علمی نوین پدید آید.  

دانش همواره پرسش‌هایی فرادانشی و فلسفی پیش روی خود دارد که باید پاسخ داده شود. برای همین است که عده‌ای از پژوهشگران و متفکران به بررسی و تولید فلسفه علم می‌پردازند. این گروه باید کار خود را انجام دهند. دانشمندان هم همواره به این سطح از نظریه‌ها احتیاج دارند و اگر ما چنین دستمایه‌ای در اختیار دانشمندان‌مان قرار ندهیم از دستمایه دیگری استفاده خواهند کرد.

حتی در جایی هم که پای علم دینی در میان نباشد علمی که تولید می‌شود، و اصولا مواجهه دانشمندان با مسائل و تحقیق در مورد آنها و بعد فرضیه‌سازی و تبدیل آن به نظریه، بر اساس مبانی صورت می‌گیرد و مبانی‌ای در کار است که دانشمند را پشتیبانی می‌کند. دانش همواره پرسش‌هایی فرادانشی و فلسفی پیش روی خود دارد که باید پاسخ داده شود. برای همین است که عده‌ای از پژوهشگران و متفکران به بررسی و تولید فلسفه علم می‌پردازند. این گروه باید کار خود را انجام دهند. دانشمندان هم همواره به این سطح از نظریه‌ها احتیاج دارند و اگر ما چنین دستمایه‌ای در اختیار دانشمندان‌مان قرار ندهیم از دستمایه دیگری استفاده خواهند کرد.

علوم نوعاً مکتبی هستند و بر زیرساخت‌های مکتبی استوارند و در هر علم مکاتب گوناگون وجود دارد. بر این اساس وقتی که ما از علم دینی سخن می‌گوییم در واقع داریم از یک مکتب صحبت می‌کنیم. روانشناسی اسلامی یک مکتب روانشناسی در کنار مکاتب انسان‌گرا، رفتارگرا و … است و ما باید زیرساخت‌های خودمان را مشخص و تولید کنیم. در این صورت محقق با زیرساخت‌هایی که در واقع زیرساخت‌های ذهنی او و پاسخ‌های فلسفی‌اش به پرسش‌های فراعلمی هستند به سمت مسائل می‌رود و به بررسی آنها می‌پردازد. به عبارتی او مبانی را در مشاهدات و بررسی‌های میدانی‌اش به همراه خود دارد و این مبانی یک چارچوب تحلیل در اختیار او قرار می‌دهد.    

البته طبیعی است که پژوهشگر در بررسی‌هایش از همه ابزارهای معرفتی ممکن که در منطق عام بشری وجود دارد استفاده خواهد کرد. اما با مبانی متفاوت، هر دانشمند ممکن است به نتایجی برسد که از نتایج دانشمندی دیگر با فضای فکری و چارچوب تحلیلی دیگر، متفاوت باشد. البته گاه با وجود تفاوت در مبانی نتیجه مشابهی هم حاصل می‌شود.

بنابراین کسی نمی‌گوید که شما برای حل مسئله باید به سراغ مبانی بروید و پاسخ‌تان را از مبانی دریافت کنید. برای رسیدن به پاسخ مسائل باید روش علمی خاص خودش طی شود، اما مبانی چراغ‌هایی هستند که بر چگونه دیدن و چگونه تحلیل کردن مسائل تأثیرگذارند و در نتیجه توجه به آنها، علیرغم این که در مسیر خاص یک علم حرکت می‌کنید اما به نتایجی هماهنگ و سازگار با مبانی می‌رسید.  

 

شما اشاره کردید که گاه ممکن است با مبانی متفاوت به نتایج مشابه رسید. به نظر می‌رسد که بر اساس نظریه آیت‌الله جوادی آملی در اغلب موارد چنین اتفاقی می‌افتد. به عبارت دیگر ایشان معتقدند که جهان ظهور فعل الهی است و نتیجه هر تلاشی که به شناخت آن منجر شود علم دینی است؛ حتی اگر دانشمندی که آن را مطرح کرده به خدا ایمان نداشته باشد. بر این اساس آن چه یک دانشمند مؤمن را از یک دانشمند ملحد متفاوت می‌کند صرفا التفات او به مبدأ و منشأ هستی است؛ اما این التفات لزوما علمی متفاوت را پدید نمی‌آورد. نظر شما در این خصوص چیست؟

تعریف آیت‌الله جوادی آملی تعریفی دین‌شناختی از علم است و بهتر آن است که آن را تعریف «معرفت» تلقی کنیم و نه تعریف «علم» به معنای متداول در علوم امروزی. چون در غیر این صورت هر علمی دینی است و علم غیردینی وجود ندارد. اما حداقل استفاده‌ای که ما می‌توانیم از این تعریف در بحث خودمان داشته باشیم این است که علم در صورتی که دینی نباشد و بر وجود مبدأ و منشأ توحیدی برای جهان و تشریع الهی صحه نگذارد، در نهایت علم نیست بلکه یک جهل است و حتی جهل مرکب. 

علوم نوعاً مکتبی هستند و بر زیرساخت‌های مکتبی استوارند و در هر علم مکاتب گوناگون وجود دارد. … ما باید زیرساخت‌های خودمان را مشخص و تولید کنیم. در این صورت محقق با زیرساخت‌هایی که در واقع زیرساخت‌های ذهنی او و پاسخ‌های فلسفی‌اش به پرسش‌های فراعلمی هستند به سمت مسائل می‌رود و به بررسی آنها می‌پردازد.

بر اساس این تعریف در نهایت ما باید به دنبال علم دینی برویم یا باید هر علمی را که مطرح شد علم دینی قلمداد کنیم؟ به عبارت دیگر نتیجه روش‌شناختی این بحث چیست و چگونه می‌توان علم را از جهل مرکب بازشناخت؟

این اشکال شاید به این نحوه طرح موضوع وارد باشد اما این دیدگاه هم بالاخره مرزی ترسیم می‌کند و آن این است که علم اگر مطابق با دین حق آسمانی الهی یعنی اسلام نباشد، ممکن است بتوان آن را ساینس تلقی کرد اما علم به معنای معرفت حقیقی نیست. بر این اساس این مبانی دینی است که می‌تواند ما را به علم صائب نزدیکتر کند.

البته این که ما مبانی دینی را درست درک کرده باشیم موضوع دیگری است و این گونه نیست که هر ادعایی مبنی بر تولید علم بر اساس مبانی دینی ادعایی پذیرفته شده باشد. ما ممکن است در جاهایی دین را هم درست نشناسیم، اما در مجموع به جهت استفاده از مبانی به علمی صائب‌تر و واقع‌نماتر دست می‌یابیم.

 

شما پیش از این اشاره کردید که برای مثال مکتب روانشناسی اسلامی مکتبی در عرض سایر مکاتب روانشناسی است. آیا این مطلب به نحوی تأیید همان چیزی نیست که بنده عرض کردم مبنی بر این که در نهایت متخصصان یک علم و در این جا متخصصان روانشناسی هستند که باید میان مکاتب دست به داوری و انتخاب بزنند؟ بنابراین ما نمی‌توانیم از بیرون از آن حوزه تخصصی تکلیف این مکاتب را تعیین کنیم و چنان که در نظریه آیت‌الله جوادی آملی مرز دقیق علم دینی و علم غیردینی مشخص نمی‌شود و نحوه‌ای از مصادره به مطلوب در تعریف علم دینی وجود دارد در اینجا هم مکتب روانشناسی اسلامی صرفاً به جهت باورهای ما می‌تواند ارجحیت بیابد و گرنه مکتبی خواهد بود در کنار سایر مکاتب. علاوه بر این تفاوت تفاسیر از مبانی دینی نیز می‌تواند از امتیاز یک مکتب روانشناسی اسلامی در مقابل سایر مکاتب بکاهد.

مقصود من این بود که ما فقط یک نوع علم سکولار نداریم و در آنجا هم مکاتب مختلفی وجود دارد؛ پس می‌توان در کنار همه این گونه‌ها یک گونه دینی از علم هم داشت. اما این هم‌عرضی به معنای هم‌عرضی از نظر درجه اعتبار نیست. ما معتقدیم که علم دینی به لحاظ تناسب آن با انسان و نیازهای او، اعتبار و حجیت بسیار برتری برای ما دارد.

البته وقتی که ما از علم دینی سخن می‌گوییم به معنای تعطیل کردن بقیه انواع علوم نیست. اعتقاد ما بر این است که باید با بقیه گونه‌ها و مکاتب علوم داد و ستد داشته باشیم. بایستی نظریاتی که ما تولید می‌کنیم به گونه‌ای باشد که در جاهای دیگر دنیا نیز قابل بهره‌برداری باشد و نظریاتی که در جاهای دیگر تولید شود گاه می‌تواند برای ما قابل بهره‌برداری باشد. بنابراین نمی‌توان درها را بست و انعکاس و ارتباط فکری را نفی کرد؛ چرا که این ارتباط‌ها می‌تواند راهگشایی کند.

آن چه در این میان مهم است این است که ما خودمان تولیدگر باشیم و این کار را بر اساس مبانی‌ای که منطق آن طراحی و تدوین و جایگاه و اعتبار معرفت‌شناختی‌اش مشخص شده است انجام دهیم.    

 

به نظر می‌رسد که یکی از مواردی که ما را دچار سوء برداشت در مورد علوم انسانی و تحول آن کرده این است که تصور می‌کنیم علوم ثابت و مشخصی در غرب به اسم علوم انسانی وجود دارد، در حالی که در خود غرب و در کشورهای غربی نیز تلقی‌های متفاوت و متنوعی از این علوم وجود دارد. اما گویا ما اصرار داریم که نگاهی سیاه و سفید و تصویر فیکس شده‌ای از علوم انسانی را بازتولید کنیم. شاید اگر همین نگاه را کنار بگذاریم مسئله تحول علوم انسانی به طور کلی صورت دیگری به خود بگیرد و برای مثال بیش از تحول به ارتقای آن بیندیشیم.

ما باید دو نگاه را از هم تفکیک کنیم؛ اولا این که همه این مکاتب مکاتب علمی هستند و قرار نیست هیچ کدام از صحنه حذف شوند و هر قدر هم که ما در علم دینی پیش برویم قرار نیست خودمان را از دیگر مکاتب و علوم دیگران بی‌نیاز ببینیم؛ بلکه بسیاری از مباحث و مطالب را می‌توانیم از آنها دریافت و در دستگاه فکری خودمان هضم و حل و اصلاح و تکمیل کنیم. 

اما نکته دیگر و نگاه دیگری که داریم این است که علم دینی به جهت تکیه‌گاه محکم و استوار آن در مبانی، به لحاظ درجه اعتبار و وثاقت و مرجعیت، جایگاه ممتازی دارد. مبانی مورد نظر ما در جای خود مورد بحث و تنقیح و اثبات قرار می‌گیرد و ما معتقد نیستیم که این مبانی قرار است فقط یک پارادایم به معنای پارادیم کوهنی ایجاد کند؛ چون در این صورت ما خود را همچنان در یک فضای نسبیت‌گرایانه خواهیم دید. آن چه ما می‌گوییم این است که نظریه‌های اسلامی می‌تواند در عین اعتبار بالای علمی با دیگر مکاتب داد و ستد داشته باشد و برای همدیگر حتی راهگشایی و افق‌گشایی کنند.

یک نکته هم این است که ما گاهی به علم به صورت اتمیک و گزاره‌ای و نظریه‌ای (که مجموعه‌ای از گزاره‌های مرتبط است) نگاه می‌کنیم و گاه آن را به صورت رشته‌ای می‌بینیم. به صورت گزاره‌ای وقتی شما یک مسئله را بر اساس مبانی دینی حل کردید یک نظریه دینی تولید کرده‌اید اما تولید علم به صورت رشته‌ای هر چند امری دور از دسترس نیست اما امری زمان‌بر است و باید انباشت مجموعه‌ای از گزاره‌ها و نظریه‌ها فراهم آید تا چنین تولیدی محقق شود. علوم و رشته‌های جاری نیز به همین شکل پدید آمده‌اند.

 

به نظر می‌رسد که تعارضی در این مطلب وجود دارد؛ بدین صورت که حکم به وثاقت بالاتر یک نظریه اسلامی متضمن حکم به رد و حذف سایر نظریه‌هاست و نه تعامل و افق‌گشایی. در نهایت به نظر می‌رسد که به نحوی سازوار صرفاً می‌توانیم از حرکت و تقرب به سمت علم اسلامی سخن بگوییم. چه در غیر این صورت نام‌گذرای یک علم به عنوان علم اسلامی به معنای رسیدن به نقطه پایانی آن علم است و چنین ادعایی را با خود دارد و به نظر نمی‌رسد که موافقان علم دینی چنین معنایی را منظور داشته باشند. 

ما معتقدیم که دانش انتها ندارد و این گونه نیست که هر چه ما به عنوان روانشناسی اسلامی گفتیم درست است؛ چنان که هیچ فقیهی نیز نمی‌گوید هر چه در قالب علم فقه ـ که یک علم کاملاً اسلامی است ـ تولید کرده‌ایم، درست است. علم فقه علم کلام اسلامی علومی اسلامی هستند و مبانی‌شان را از دین می‌گیرند اما بالاخره در جاهایی بر تفاسیر و استنباط‌های فقیه و متکلم استوارند.

وقتی که ما می‌گوییم علم اسلامی درجه اعتبار بالاتری دارد این را باید تشکیکی دید. ممکن است یک مسئله را من اشتباه بفهمم و یک دانشمند سکولار یا غربی درست بفهمد. این به صورت موردی است اما در مجموع با توجه به این که علم اسلامی از یک پایگاه موثق‌تر و معتبرتر گرفته شده درجه اعتبار بالاتری دارد. این مطلب هم به این معنا نیست که همه چیز در آن علم کاملا درست است و دانش در آن حوزه به آخر خط رسیده است. ممکن است کسی به یقین معرفتی برسد اما این چیز دیگری است که بسیار دشوار هم حاصل می‌شود و اینجا مورد بحث نیست.

در فقه اسلامی نیز آن چیزی که برای ما حجت و معتبر است در بسیاری از موارد ظنون معتبره است و دلالت بر این که به نتیجه‌ای کاملاً حق و درست رسیده‌ایم، نمی‌کند؛ اما اعتبار عملی دارد و شما فعلا می‌توانید طبق آن عمل کنید. شاید بعداً در آینده فهم بهتری حاصل شود. بنابراین علم هرگز خط پایان ندارد و وقتی که ما از اعتبار و برتری صحبت می‌کنیم معدل مجموع مباحث را در نظر داریم اما امکان خطا و نقص وجود دارد؛ چرا که این ما انسان‌ها با همه نقص‌هایی که داریم هستیم که علم را تولید می‌کنیم.

 

آیا بر همین اساس که علوم انسانی علومی هستند پسینی و برساخته انسان‌ها و مربوط به مسائلی که در زیست‌شان با آن مواجه شده‌اند، بهتر نیست که بگوییم علم مسلمانان و نه علم اسلامی؟

در این صورت هم باید حیث انتساب این علوم به اسلام و به مسلمین مشخص شود و ببینیم که منظور از تعبیر «علم مسلمانان» دقیقاً چیست.

در علوم اسلامی گاه مسئله را هم خود اسلام مطرح می‌کند و اگر اسلام نبود اصلا آن موضوع مسئله شما نمی‌شد. در سطح پاسخ نیز شما به منابع اسلامی مراجعه می‌کنید و آن منابع پاسخی را به شما می‌دهد، اما همین پاسخ را هم شما هستید که می‌فهمید و درک می‌کنید؛ یعنی یک طرف شما هستید و یک طرف آن منبع دینی است. بر این اساس وقتی که علم اسلامی مطرح می‌شود باید این نکته را روشن کرد که منظور خود قرآن و علم عین اسلام نیست. آن چه هست از منابع اسلامی گرفته شده اما بر اساس منطق فهم معتبر در میان افراد بشر.  

پیش از این هم گفتم که فهم ما از اسلام لزوماً عین اسلام نیست. در ضروریات و قطعیات معرفتی، در حدود محدودی، می‌توان این ادعا را کرد که یکسانی دارند، اما در امور عرفی قطعیات عرفی و ظنون معتبر ملاک‌اند. اینها را دیگر نمی‌توان عین اسلام دانست اما تا حد زیادی با اسلام انطباق دارد و از اسلام و مبانی اسلامی گرفته شده است. پس هم حیث انطباق با اسلام دارد و هم حیث بشری. اگر هر دوی این جنبه‌ها لحاظ شود و مشخص گردد که حدود استفاده از مبانی دینی و شیوه آن چیست و از طرف دیگر نقش فهم و منطق بشری را نیز مشخص کنیم تا احیاناً گرفتار جمود و تصورات واهی نشویم، چه ما آن علم را علم اسلامی و چه علم مسلمانان بخوانیم و بنامیم، تفاوتی نمی‌کند.

 

گفتگو : سید مهدی موسوی

No tags for this post.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا