مرثیه‌ای بر ما و به یاد مصطفی

خبر درگذشت مصطفی امام همچون موج‌ضربه‌ای بود که فراتر از جغرافیا، دل‌های بسیاری را لرزاند. دوست، همکار، همرده و همنسل ما بی هیچ نشان و هشداری از میان ما رخت بربست.مصطفی امام را آن‌ها که می‌شناسند از کارها و فعالیت‌هایش خبر دارند و آن‌هایی که کمتر می‌شناختند، حتماً این روزها از دل نوشته‌ها و یادبودهایی که برای او نوشته و گفته شده است بیشتر او را شناخته‌اند.

اما داستان این نوشته سوگ مصطفی نیست.

مصطفی امام در دورانی که گویا تحمل دیدن سایه‌های خود را نیز نداریم، چنان عزیز و محترم بود که رفتنش و غمش اشک بر رخسار همه آن‌ها که چون او آشنایی با آسمان سرزمینمان داشتند و دارند آورد. این چند خط پریشان بیش از آنکه سوگواره مصطفی باشد سوگی  و مرثیه‌ای بر ما و جامعه ما است و وقتی می‌گویم ما منظورم همان جامعه نجوم آماتوری ایران و دوستداران آسمان کشورمان است.

جامعه‌ای که اصلاً بزرگ نیست و اصلاً بزرگ نشده است. نه از نظر حجم و نه از نظر تجربه.

خیلی سال پیش زمانی با بابک امین‌تفرشی درباره تعداد منجمان آماتور ایران صحبت می‌کردیم و عددی مطرح شد. چیزی حدود یک دهه بعد که بار دیگر و این بار دقیق‌تر به این تعداد نگاه کردیم، دیدیم که کم و بیش عدد همان است که بود. به شوخی به بابک گفتم ما این قدر هم دعوا می‌کنیم و تکه تکه شده‌ایم در حالی که اگر همه ما را دعوت به ورزشگاه آزادی کنند پشت یک دروازه را هم پر نمی‌کنیم.

از نظر تعداد بعید می‌دانم خیلی بزرگ‌تر از آن چیزی شده باشیم که بودیم. از نظر تجربه و رفتار هم چندان تغییر نکرده‌ایم.

چطور می‌توانیم رشد کنیم وقتی چیزی به نام انتقال تجربه وجود ندارد؟ وقتی سندی و مستندی نیست؟ وقتی تجربه‌هایمان را ثبت نمی‌کنیم و یا به دیگران انتقال نمی‌دهیم و یا اگر بخواهیم انتقال دهیم گاه خودشیفتگی‌ها و غرورهای شخصی اجازه نمی‌دهد که بیاموزیم یا بیاموزانیم.

حداقل آنگونه که من می‌بینیم علی‌رغم تاریخ طولانی نجوم آماتوری، تجربه ما تجربه کوتاهی است. تجربه‌ای شامل خطاها و درست‌ها و آزمون‌ها و تکرار و تکرار.

دسترسی ما به اطلاعات بیشتر شده است. ابزارهای ما بهبود یافته است اما تجربه ما تغییر چندانی نکرده است.نشانه‌اش؟ ببینید در طی پنج سال گذشته یا ده سال گذشته چه کار نویی انجام شده است که پیش‌تر تجربه نشده باشد یا چه نوآوری صورت گرفته است، غیر از انگلیسی کردن اسم‌ها و هشتگ زدن مقابل آن‌ها؟

اما یک چیز در این بین ثابت مانده است و آن سرعت تقسیم ما است.مهم نیست چند نفر باشیم تا به خود می‌آییم شیفته می‌شویم و انشعاب می‌کنیم. دیگران را نقد نمی‌کنیم؛ انکار می‌کنیم. یا همراهی تمام از دیگران می‌خواهیم یا حذفشان را و عجیب اینکه درس نگرفته‌ایم از تجربه و تکرار خطاهایی که کردیم.

 تعدادمان کمتر می‌شود. منقرض می شویم و در همان حال قدردان لحظه های باقی مانده نیستیم. زیر آسمان‌های پرستاره شهرهایمان نمی‌رویم و در کنار هم شکوه کیهان را نمی‌نگریم. خاطره نمی‌سازیم به همین سادگی می‌میریم.

در فضایی این چنینی است که آب این دریاچه کوچک و قاعدتا زیبا که باید آرامش‌بخشی برای ما و مجالی برای نفس کشیدن دیگران باشد، مواج می شود و هرچه گل و لای که در بستر خود دارد به سطح می‌آورد. وقتی آب گل آلود شد دیگر فرقی نمی‌کند کجای این دریاچه باشید. حتی شنا کردن درست شما گل‌ها را بیشتر روی آب می‌آورد. چون نمی‌خواهیم از گذشته خود بیاموزیم طبعاً علاقه‌ای هم به لایروبی این دریاچه ایجاد نمی‌شود. کم‌کم دیگر جایی برای نفس کشیدن نمی‌ماند و گاهی می‌گویید عطایش را به لقایش بخشیدم و حاضر نیستید تن در این برکه خیس کنید.

متاسفانه گاهی چنان در حباب‌های خودساخته پنهان و اسیر می‌شویم که دنیای اطراف را نمی‌بینیم و گمان می‌کنیم جهان بر مبنای ما و بازنمایی ما در شبکه‌های اجتماعی و برخوردهای محدودمان خلاصه شده است.

برای خود جنگ‌های مقدسی را تعریف و خود را به سرداری آن مأمور می‌کنیم که حتی ارزش ثانیه‌ای از زندگی ما را ندارند.

وقتی در نبردی مقدس باشید نباید هیچ لحظه و زمانی را از زیر نظر داشتن «دشمن» دست بردارید. باید از هر فرصتی برای پیروزی در جهاد مقدس خود استفاده کنید و این گونه است که حتی شوک عظیمی چون از دست رفتن مصطفی نیز دیگر برای شکستن حباب توهممان کافی نیست. حتی در پیام تسلیتمان باید حواسمان باشد تا تیغی به دیگری  بزنیم و نیشی حواله دشمن فرضی کنیم.

اشتباه برداشت نکنید. منظور من دعوت به ایجاد جامعه‌ای مزور نیست که به دروغ روی هم لبخند بزنند و تفاوت‌ها را انکار کنند. برای ما به هزار و یک دلیل کاری که می کنیم و موضوعی که به آن علاقه داریم، مهم است. حتما نقدهایی بر هم داریم و حتما در جایی معتقدیم دیگران مسیرهای اشتباهی را می‌روند. باید نقدها را شفاف گفت، باید با صدای رسا و بی‌لرزش اعتراض کرد و هشدار دارد اما می‌توان همه این کارها را کرد و انسان باقی ماند و ادب داشت و متمدنانه رفتار کرد. می توان انگ و تهمت نزد و بی‌حیا نشد و حرمت نگاه داشت.

هنوز هم همه ما در کنار هم نمی‌توانیم پشت یک دروازه ورزشگاه آزادی را پر کنیم؛ اما اگر هر گروه و دسته ما بیرقی داشته باشد همه میله پرچم‌های این ورزشگاه هم برای به اهتزار درآوردن آن‌ها کافی نخواهد بود.

شاید من غمگین از حادثه مهیب چنان فقدانی هستم. شاید همین غمگینی عینک بدبینی بر چشمم زده است.

اما اگر اندکی در این بدبینی من واقعیتی نهفته باشد باید بر چنین فضایی گریست. یکی‌یکی یاران موافق خود را از دست می‌دهیم. بعضی رخت سفر به سایه‌سار آسمان دیگری را می‌بندند و برخی دیگر، گویی از صحبت ما به تنگ آمده باشند، می‌رند و به گردشان نمی‌رسیم.
تعدادمان کمتر می‌شود. منقرض می شویم و در همان حال قدردان لحظه های باقی مانده نیستیم. زیر آسمان‌های پرستاره شهرهایمان نمی‌رویم و در کنار هم شکوه کیهان را نمی‌نگریم. خاطره نمی‌سازیم به همین سادگی می‌میریم.

من هم به نوبه خودم شاید در شکل‌دهی  چنین فضایی مقصر بوده‌ام. ز دست کوته خویش زیربارم که نمی توانم به گذشته برگردم و خطایی اگر کرده‌ام، آن را اصلاح کنم؛ اما امیدوارم بتوانم سعی کنم که به یاد بیاورم؛

«رفیقان جان فدای دوست کردند/ سگی بگذار ما هم مردمانیم»

 

برگرفته از وبلاگ پوریا ناظمی-روزنامه نگار علم

No tags for this post.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا