با واژگونه خواندن استبداد ایرانی به سمت تاریخ‌ نگاری ایجابی می‌رویم

به گزارش سیناپرس، استبداد را برابر با خودرایی، خودکامگی و دیکتاتوری می ‌دانند و غالبا از دوران گذشته حاکمان و حکومت ایران را دیکتاتوری قلمداد می ‌کنند؛ این نوع نگاه متاثر از دو مستشرق و انديشمند بزرگ مغرب ‌‌زمين، مارکس و ويتفوگل است. همچنین نظریه تحت عنوان استبداد ایرانی شکل گرفته است.

آرش حیدری دانش‌آموخته دکتری جامعه‌شناسی فرهنگی از دانشگاه علامه طباطبایی،عضو هیات علمی دانشگاه علم و فرهنگ اخیرا کتاب «واژگونه‌خوانی استبداد ایرانی» را نوشته که از سوی انتشارات مانیا هنر منتشر شده است. این کتاب تلاشی است برای مواجهه با نظریه استبداد ایرانی از خلال قحطی،وبا و فشار جهانی. با مولف این اثر گفت‌وگویی انجام دادیم که در ادامه می‌خوانید.

یکی از موضوعات جالب توجه در ابتدای امر عنوان کتاب «واژگونه خوانی استبداد ایرانی» است. از این عنوان اینطور برمی‌آید که استبداد ایرانی را به گونه‌ای دیگر فهم کردیم؟ یا باید به شکلی دیگر آن را ببینیم؟

دقیقاً مساله من همین فهمی است که طی یک سده گذشته بر اندیشه اجتماعی-تاریخی ایران حاکم بوده است. یعنی این ایده که «ما» استبدادزده هستیم و این استبداد 2500 سال است که بر فضای ما حاکم است. مساله من دقیقا این است که این فهم از کی غالب شد؟ از کجا آمد؟ چرا «ما» خود را استبدادی فهمیدیم؟ این فهم چه پیامدهایی داشت؟ یک مساله مهم را در اندیشیدن نباید فراموش کرد و آن هم تفاوت بین علم و ایدئولوژی است. ویژگی اصلی ایدئولوژی کلیت‌پردازی آن و دُوری بودن آن است؛ یعنی خودش سؤال می‌پرسد خودش به خودش جواب می‌دهد.

به عبارت دیگر خصلت اساسی تفکر ایدئولوژیک فروبستگی آن است، در حالی که علم گشودگی دارد و نسبت به ابطال فرضیات و گزاره ‌هایش با شواهد تجربی دافعه نشان نمی ‌دهد ولی ایدئولوژی همواره در پی اثبات خود است و از اساس در بنیان ‌های معرفتیش شک را راه نمی‌دهد. ببینید! وقتی یک نظریه و یک نگاه ادعا می‌ کند که می ‌تواند 2500 سال تاریخ را با یک فرمول واحد توضیح دهد این یعنی با زمینه ‌های بروز یک ایدئولوژی طرف هستیم.

به نظر می‌رسد آنچه «گفتمان استبداد ایرانی» می‌نامیم واجد چنین خصلتی باشد. دقت کنید این گفتمان در همه جا، در همه وقت، در همه پدیده‌ها و… کاربرد دارد و تقریبا همه چیز را توضیح می‌دهد. از بن ‌بست ‌های سیاسی گرفته تا بحران‌ های اقتصادی را، از زندگی روزمره تا روابط درون گروه‌های کوچک را. خب یک سؤال بزرگ اینجا وجود دارد. این چگونه ابرنظریه‌‌ای است که همه چیز را توضیح می‌دهد؟

همینجا است که شک معرفت‌‌ شنا ختی ما آغاز می‌ شود. نکند که با یک صورت ‌بندی طرف هستیم که به جای توضیح وضعیت تنها شر توضیح وضعیت را از سر ما باز می‌کند. اگر با تاریخ آشنایی داشته با شیم خوب می ‌دانیم که منطق اصلی در حیات اجتماعی تغییر است، یعنی جهان اجتماعی ما مدام تغییر می‌کند.

حالا ممکن است این تغییرات در نظام‌ های نظری و اندیشه ‌ای ما دیده شوند یا نشوند، اما تغییر امری همیشگی است. به عبارت دیگر هیچ‌گاه نمی‌توان از تکرار یکنواخت تاریخ سخن گفت. تاریخ اگر هم تکرار شود به صورتی یکنواخت و این تکرار نمی‌شود، بلکه تکراری تفاوت دارد. این یعنی هستی اجتماعی-تاریخی ما همواره در حال تغییر و تفاوت است. اما نظام‌های نظری فروبسته به جای فهم عمیق این تغییرات به سمت یکدست دیدن آن‌ها ذیل نظام‌های فکری متصلب حرکت می‌کنند که به جای دیدن تغییر همچون تغییر، تغییرات را صرفا همچون تکرار دُوری می‌‌فهمند.

خیلی ساده عرض کنم، ایران امروز ایران دو دهه قبل نیست، ایرانِ 80 سال قبل، 100 سال قبل، 200 سال قبل و… نیست اما صورت‌بندی‌های نظری که ذیل گفتمان استبداد ایرانی به معنای عام جمعش می‌شوند اساسا این تفاوت‌‌ها و تغییرات را نه تنها توضیح نمی‌‌دهند که حتی رؤیت‌پذیر هم نمی‌کنند. اینجا است که به نظر می‌رسد با نوعی طرح‌واره شناختی مواجه هستیم که به شکلی یکنواخت نه تغییر را می‌بیند، نه مقاومت را و نه تمامی تحولاتی که طی یک سده گذشته شکل گرفته‌اند.

با این توضیح «واژگونه خوانی» این کتاب بر این اساس استوار است که به جای اینکه بپرسد «آیا ما استبدادی هستیم؟» می‌پرسد «از کی و چرا خود را استبدادی فهم کردیم و این فهم چه پیامدهایی داشت».

کتاب «واژگونه خوانی استبداد ایرانی» حول محور نظریه استبداد ایرانی می‌چرخد و با نگاهی نو به بررسی آن می‌پردازد؟

همانطور که در سؤال قبل تشریح کردم مسئله ما از اساس مسئله‌ای تبارشناختی است و در پی فهم آن بنیان‌ها و لحظاتی هستیم که فهمِ کنونی «ما» از استبداد بودن را شکل داد. در این اثر ما مروری کردیم بر معانی استبداد در طول تاریخ. نکته جالب توجه اینجا است که تا دهه اول عصر ناصری اساساً استبداد معنایی اخلاقی دارد و معنایی سیاسی ندارد. استبداد صفت شخص است و معنایش خودرأی بودن است که حتی گاهی مثبت هم قلمداد می‌شده است چون نشان از قاطعیت داشته است. معانی دیگر آن ذیل انواع سرکشی جمع می‌شده است.

اما در دهه اول ناصری استبداد آرام آرام تبدیل به دالی می‌شود که معانی کثیری دارد از جمله آشفتگی وضعیت، بی‌سروسامانی، زورگویی شاه و درباریان و… در اینجا است که استبداد از معنایی اخلاقی به معنایی سیاسی تغییر ماهیت می‌دهد. یکی از عمده‌ترین معانی آن همین آشفتگی و بی‌سروسامانی است که در رسالات متعدد دوران قاجار به چنین معنایی به کار رفته است.

این تغییر ماهیت «استبداد» چگونه صورت گرفته است؟

این فهم جدید محصول فضایی است که حداقل از سه جهت تحت فشاری سهمگین قرار گرفته است: فشار جهانی مبتنی بر استعمار که عمدتا ازجانب روس و انگلیس است، وباهای مکرر و ویرانگری که کرور کرور از مردم را به کام مرگ می‌فرستد و قحطی‌های مکرر در مکرر. در این فضا است که صدای جدیدی وارد ادبیات گفتاری اندیشه‌ورزان و کارگزاران حکمرانی می‌شود. پرسش «چه می‌شود ما را؟» عباس میرزا پیشتر در نتیجه شکست‌های مکرر از روس پرسیده بود اما حالا این پرسش در فضایی جدید دوباره تکرار می‌شود و منتج به انواعی از نظریه‌پردازی درباره سیستم‌های حکمرانی می‌شود که البته به شدت متاثر از متون مغرب زمین است.

در اینجا است که استبداد به یک مساله سیاسی تبدیل می‌شود و ویژگی نظمِ حکمرانی موجود تلقی می‌شود. اما به همینجا ختم نمی‌شود بلکه بسط می‌‌یابد و همچون نوعی خصلت فرهنگی و روان‌شناختی تلقی می‌شود که خصلت «ما ایرانیان» است. در اینجا است که صورت‌بندی‌های جدیدی از فهم استبدادی جا می‌افتد که آن را می‌توان «ژانر خلقیات» نامید که درگیر در صفت‌شناسی و خلق شناسی «ما» ایرنیان است و استبداد همچون صفتی پایدار در شخصیت ایرانی تلقی می‌شود.

دقیقاً مساله از اینجا آغاز می‌شود که «ما» مردمانی استبدادزده و تاریخی استبداد زده داریم پس باید دست به تربیتی گسترده بزنیم. دقیقاً همین ایده تربیت ملت و تنظیم دولت است که منجر به برآمدن دولت‌های مطلقه می‌شود که اوجش را در پهلوی اول می‌بینیم. حالا وظیفه حاکم می‌شود تربیت ملت و تنظیم دولت. نتیجه این وضعیت خیلی متناقض‌نما است! اندیشه‌ای که استبداد را مفهوم‌پردازی می‌کند در عمل به برآمدن ساختاری تمامیت‌خواه ختم می‌‌شود که همه شئون زندگیِ اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، اقتصادی و… را در کنترل خود می‌گیرد. یعنی به شکل تلخی نظریه‌پردازی استبداد نتایج نوعی توتالیتریسک در قلمر سیاست شد که غایتش را تربیت ملت تعریف کرد. خب بدیهی است وقتی یک ساختار حکمرانی غایتش تربیت ملت شود تا کجا می‌تواند نقشی فرادستی و مداخله‌گر در تمامی شئون زندگی اجتماعی پیدا کند.

این وضعیت استبداد تا چه اندازه به جامعه امروز ما نزدیک است؟

به نظر می‌رسد فضای غالب اندیشه همچنان متأثر از این الگوی غالب اندیشیدن است. ایده تنظیمات که محصول نظریه استبداد ایرانی است بر دو وجه اصلی استوار بود همانطور که عرض کردم مسئله بر سر تنظیم دولت و تربیت ملت بود. به نظر می‌رسد که این فضای اندیشه‌ای یا به تعبیر دقیق‌تر گفتمانی، کماکان بر ما غلبه دارد. به عبارت دیگر کنش‌های فکری، سیاسی و فرهنگی «ما» همچنان درون چنین فضایی است بدون اینکه در مبانی و مبادی و پیامدهای چنین نگاهی تفکر انتقادی و بازاندیشانه صورت گیرد. نمود بارزش را می‌توانیم در لحظه اکنونمان در مثلث فرهنگ‌سازی-آگاهی بخشی- آموزش ببینیم.

این فرض اولیه که «مردم آگاهی ندارند و آموزش ندیده‌اند» در آغاز همچون یک مه غلیظ عمل می‌کند که زندگیِ اجتماعی، مقاومت‌ها، کردارها و در مجموع حیات خلاق اجتماعی دیده نشود؛ در مرحله بعد کنشگر نه همچون یک سوژه آگاه که مقاومت می‌کند، اعتراض می‌کند، خلق می‌کند و… که همچون یک ابژه دیده شود. در اینجا است که برای تقریبا هر مسئله اجتماعی این مثلث فرهنگ‌سازی-آگاهی بخشی-آموزش تکرار می‌شود بی‌آنکه هستی عینی و راهبردهای بقا و کنش‌های خلاق کنشگران در میدانِ اجتماعی دیده شود. زندگیِ اجتماعی-فرهنگی همواره از منظری آسیب‌شناختی دیده می‌شود نه همچون یک عرضه حیات در فرازها و فرودها و تغییراتش. در این جا است که فهم بحرانی از همه شئون زندگی غالب می‌شود و به نظرم می‌رسد لحظه اکنون ما همچنان ذیل این صدای غالب جای دارد.  

اساسا راهکار خروج از این وضعیت را چه می‌دانید؟

به نظرم می‌‌رسد که علوم انسانی ما عمیقاً نیازمند بازگشت به تاریخ و جغرافیا است تا زمان و فضا را وارد تحلیل‌هایش کند و بتواند درکی عمیق‌تر از لحظه اکنون پیدا کند. این  درک باید به شرایط امکان یا منطق تکوین لحظه اکنون و آنچه پیش چشم ما حاضر شده است بپردازد تا از کلیشه‌پردازی‌های رایج در فهم اینجا و اکنون فاصله بگیرد و زمینه و زمانه ما را در تاریخ‌مندیش به شکلی درون‌ماندگار فهم کند.

دوم اینکه لحظه اکنون را در شکاف‌ها، تغییرات، دگرگونی‌ها و مهم‌تر از همه تفاوت‌ها و تمایزهایش فهم کند تا بتواند در مرحله سوم ترسیمی از چگونگی فراتر رفتن از وضع موجود ارائه کند. در اینجا است که اندیشه اجتماعی به یک نیروی مؤثر تبدیل می‌شود که به جای تکرار کلیشه‌های یکنواخت در باب شناخت اینجا و اکنونمان به سمت ترسیم دیگرگونی حرکت می‌کند.

 اگر از افقی دیگر بنگریم تاریخ حداقل صدو بیست سال اخیر نه لزوما تاریخ تکرار استبداد که تاریخ مقاومت و تقلا برای فراتر رفتن از وضع موجود بوده است. اگر نظریه استبداد ایرانی را واژگونه بخوانیم شاید بتوانیم به جای نوشتن تاریخ‌ها و ایده‌های سلبی به سمت نوعی تاریخ‌نگاری ایجابی و اندیشه ایجابی برویم که صحنه مقاومت، خلاقیت و تفاوت و تمایز را برجسته کند و آن نیروهای خلاقی که همینجا و همین اکنون برای زندگی خلاقیت‌هایش تکاپو می‌کنند را در عرصه‌های مختلف رؤیت‌ پذیر کند.
 

گزارش:فاطمه میرغیاثی

 

No tags for this post.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا